JOJO همه چی داره تو بگو چی نداره

به علت مشکل تو قالب قبلی فعلاً .......

JOJO همه چی داره تو بگو چی نداره

به علت مشکل تو قالب قبلی فعلاً .......

شهر دزدها

شهر دزدها
 
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند شب ها پس از صرف شام هر کس دسته کلید بزرگ و فانوسش را برمی داشت و از خانه بیرون می زد برای دستبرد زدن به خانه همسایه . حوالی سحر با دست پر به خانه برمی گشت ،‌به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود .
به این ترتیب همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند چون هر کسی از دیگری می دزدید و او هم متقابلا از دیگری ، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید . داد و ستد ها هم به همین صورت انجام می گرفت هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوششان این بود که سر دولت شیره بمالند و نم پس ندهند . به این ترتیب در این شهر همه چیز به آرامی سپری می شد ، نه کسی خیلی فقیر بود و نه کسی ثروتمند.
روزی ، چطورش را نمی دانیم مرد درستکاری گذرش به این شهر افتاد و آن را برای اقامت خود انتخاب کرد، شب ها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی ، شامش را که می خورد سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان .
دزدها می آمدند ، چراغ خانه را روشن می دیدند و راهشان را کج می کردند و می رفتند . اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی ، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که ، اگر چه خودش اهل این کارها نیست اما حق ندارد که مزاحم کار دیگران شود . هرشب که او در خانه می ماند ، معنی اش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارند.
بدین ترتیب مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب او هم از خانه بیرون می زد و همان طور که از او خواسته بودند حوالی صبح برمی گشت ، ولی دست به دزدی نمی زد ، آخر او فردی درستکار بود و اهل این کارها نبود . او هر شب می رفت روی پله های شهر می استاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می کرد و بعدش هم که به خانه برمی گشت و می دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است . او در کمتر از یک هفته دار و ندارش را از دست داد و چیزی هم برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل که این نبود چرا که این مشکل البته تقصیر خود او بود نه؟!  مشکل چیز دیگری بود ، قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش حال همه را گرفته بود ! او اجازه داده بود که دار و ندارش را بدزدند بدون اینکه خودش دست به مال کسی دراز کند . به این ترتیب هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه وقتی به خانه خودش وارد می شد می دید که خانه اش دست نخورده است ( خانه ای که مرد درستکار می بایست به آن دستبرد می زد ) به هر حال بعد از مدتی به تدریج آنهایی که شب های بیشتری خانه شان را دزد نمی زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می زدند و برعکس کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار ( که حالا دیگر چیزی در آن وجود ندارد ) می رفتند روز به روز وضعشان بدتر می شد و خود را فقیرتر می یافتند. به این ترتیب آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود ، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام بروند روی پل برای گردش و تفریح .
این ماجرا اوضاع آشفته شهر را آشفته تر می کرد ، چون معنی اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمند تر و بقیه هم فقیر تر می شدند . به تدریج آنهایی که وضع مالیشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آورده بودند متوجه شدند که اگر به این کار ادامه بدهند به زودی ثروتشان ته می کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این آدمهای فقیر پولی بدهند تا به جای آنها هم بروند دزدی !! قراردادها بسته شد و پورسانتها تعیین گردید البته آنها هنوز دزد بودند و سعی می کردند که در این قرار مدارها باز هم سر هم کلاه بگذارند اما همانطور که رسم این گونه قراردادهاست ، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر و تهی دستها هم عموما فقیرتر می شدند .
خلاصه عده ای هم از اهالی شهر آنقدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برای آنها بروند دزدی اما اگر دست از دزدی می کشیدند فقیر می شدند چون فقیر ها در هر حال از آنها می دزدیدند ، فکری به خاطرشان رسید ، آمدند فقیرترین ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها محافظت کنند . اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرف نمی زدند حالا دیگر حرف بر سر دارا و ندار بود . اما در واقع هنوز دزد بودند . تنها فرد درستکار همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم که برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد. 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد